آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

کهیر

دیروزساعت حدودپنج بعدازظهردیدم گفتی که پشتت میخاره بلوزت روکه دادم بالادیدم قسمت شونه سمت چپ شدیداقرمزوحالت تاولی وهمینطورسمت راست پایین شونه!! ویکدونه هم بغل نافت!   سریع رفتیم سمت درمانگاه ولی اونجاپشیمون شدیم وبابابه دکترداروخونه که دوستشه نشون دادوپمادزینک اکسایدگرفتیم ودیگه اصلاخارش نداشتی.شب که اومدیم خونه دوباره قرمزشدشربت آنتی هیستامین دادم وبتامتازون مالیدم وراحت خوابیدی تاالان که بازم توخونه مامانی جون خواب هستی؛گفتم برات بنویسم که اولین کهیرزندگیت روزدی   ...
31 خرداد 1393

روزوشب

نمیدونم اولین بارکه ازمن درباره روزوشب سوال کردی کی بودولی سه شب پیش خیلی جدی وقاطع پرسیدی؟مامی:چراهی روزمیشه؟شب میشه؟ومنم جواب روسپردم به بابارضا که باحوصله ترجواب بده وباباهم ازروتنها کره زمین موجودتوخونه که خیلی کوچیکه برات توضیح دادوفکرکنم یه کوچولو متوجه شدی.حالاازاون شب هی کره رومیچرخونی وقاره آسیاکه ایران داخلش هست روپیدامیکنی ومیگی:خونه من وامیراینجاست عاشقتم که درحال کشف دنیای پیرامونت هستی وهرروزبه دغدغه‌های ذهنیت اضافه میشه از:خدا،آسمون،رنگین کمون(که دیروزمن وباباروتشبیه کردی)،خورشید،ابر،ماه،ستاره و...امیدوارم به کمال برسی،امیدوارم بشی اون چیزی که آرزودارم...مثل خورشیدبخشنده باشی وعشق ومحبت وگرمابه همه هدیه بدی.خونمون باوجودت ر...
13 ارديبهشت 1393

یه کارخوب

قشنگترین بهونه زندگیمون سریع اومدم تواین روزهای شلوغ پایانی سال بگم که الان حدودیک ساعت هست که تنهایی رفتی توحیاط وبابچه های همسایه(آریساوبهنیاوامیررضاوامیرعطا)بازی میکنی!!هوراااااا دخترنازم که واسه هرکارشماکلی ذوق میکنم وبه تماشای ثانیه های قدکشیدنت نشستم.درپناه ایزدمنان باشی ...
28 اسفند 1392

این تویی؟؟!

باورش سخته هم برای من وهم برای باباکه به همین زودی یه خانوم مستقل ومودب ومرتب وهمه چی تموم داری میشی....نفسی دیروزعصروقتی بابااومددنبالمون تابریم خریدچون ازصبح خیلی کارداشتیم واتاق تکونی شماوحسابی خسته بودی گفتی مامی من نمیام شمابرید!!!من:واقعا میتونی بمونی؟؟ تو:آره یه کارتون دورابذاربرام تانگاه کنم وشمابیایید!!!! ته ته قلبم آشوب ومهمتراینکه نبایدجلوت نگرانی به توراه میدادم؛ استقبال کردم وباخوندن آیه وسوره وصلوات وقفل کردن درب ورودی رفتم ودلم روجاگذاشتم پیشت....حدودیک ساعت شدرفت وبرگشتمون وبیشتراز7بارباگوشی باباتماس گرفتی.شنیدن صدات عجب صفایی داشت....مبارک باشه یه مرحله جدیدازبزرگ شدنت.
27 بهمن 1392

آرزوی دیرینه

دوشب پیش یکی ازآرزوهایی که تابه اون روزفقط توفیلمهاوسریالهادیده بودم برآورده شد!!!اینکه دخترعزیزم شماوقتی  هنوزدوصفحه مونده بود ازقصه ای که شبهابرات میخونم تموم بشه خوابت برد!!ومن کلی سرخوش شدم ...
6 دی 1392

به بهونه یلدا

دوسه روز هست که یه شعرجدیدبه بهونه شب یلداداریم باهم تمرین میکنیم تقریبا70درصدحفظ شدی فکرکنم تافرداشب کامل بتونی بخونی♡  سی ام آذره ویک شب زیبا یه شب بلندبه اسم شب یلدا شب شب نشینی وشادی وخنده       شبی که واسه همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال وخندون آجیل وشیرینی ومیوه فراوون شب قصه گفتن ویادقدیما قصه ی لحاف کهنه ننه سرما شب یلداکه سحرشد،فصل پاییزدیگه میره جای پاییزروزمستون میگیره ننه سرمابازدوباره برمیگرده کوله بارش پرازسوغاتی کرده البته نفسی یه آهنگ خوب براش درست کردم که زودترحفظ بشی ...
29 آذر 1392