دیروزعصربامامانی رفتیم خریدتومغازه همش حرف میزدی ونظرمیدادی والبته به رگال لباساهم دست میزدی هرچی میگفتم آرشیدادست نزن خانوم فروشنده دعوامیکنه گوش نمیکردی تااینکه خانومه یه تذکرکوچولوبه شمادادوتوهم که حساااااس بغض کردی ورفتی بغل مامانی بیچاره فروشنده کلی شرمنده شد اصل مطلب اینکه رضاهمیشه تومغازه ها میگفت دخترم به چیزی دست نزن اگه فروشنده چیزی بهت بگه من باهاش دست به یقه میشم میدونی که بابارضادوست نداره کسی به شمابگه بالاچشت ابرووه باعلم به این مطلب شب تاخواستم به رضاماجراروتعریف کنم گفتی:مامی نه نه نگویضاناراحت میشه منم نگفتم آخه یعنی چی اینقدباباتودوس داری روزایی دارم باتوفرشته کوچولوکه درتعریف نمیگنجن روزاوشبهای خوبی که دوست ندارم تموم بش...