آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

۴۳ماهگی...

عشقم امیدم زندگیم امروز۴۳ماهه شدی یعنی۳سال و۷ماه مبارک مبارک مبارک عکسایی که امروزخونه مامانی ازت گرفتم میذارم برات دوستت داریم فراوون... الان شکل قلب وبقیه مطلب روخودت نوشتی کچلم کردی بس که میگی خودم خودم بگومامی بگو ...
12 تير 1392

اولین آرایش مو

عزیزکم توتاریخ اول تیر۱۳۹۲برای اولین بارموهاشوتوآرایشگاه سروین آرایش کردبرای مهمونی شام که دعوت بودیم وتوتالارهمه اقوام خوششون اومده بودوآرشیداهم به همه میگفت موهاموفرفری کردم قربووون ذوق کودکانت برم مامی ...
10 تير 1392

عاشق بابا.....

دیروزعصربامامانی رفتیم خریدتومغازه همش حرف میزدی ونظرمیدادی والبته به رگال لباساهم دست میزدی هرچی میگفتم آرشیدادست نزن خانوم فروشنده دعوامیکنه گوش نمیکردی تااینکه خانومه یه تذکرکوچولوبه شمادادوتوهم که حساااااس بغض کردی ورفتی بغل مامانی بیچاره فروشنده کلی شرمنده شد اصل مطلب اینکه رضاهمیشه تومغازه ها میگفت دخترم به چیزی دست نزن اگه فروشنده چیزی بهت بگه من باهاش دست به یقه میشم میدونی که بابارضادوست نداره کسی به شمابگه بالاچشت ابرووه باعلم به این مطلب شب تاخواستم به رضاماجراروتعریف کنم گفتی:مامی نه نه نگویضاناراحت میشه منم نگفتم آخه یعنی چی اینقدباباتودوس داری روزایی دارم باتوفرشته کوچولوکه درتعریف نمیگنجن روزاوشبهای خوبی که دوست ندارم تموم بش...
6 تير 1392

مهمونی عمه مهنازمامی

واااااای عزیزتزازجونم نیم ساعت پیش ازخونه عمه مهنازم برگشتیم که به مناسبت بازگشت ازمکه بودوتوچقدربازینب(دخترعموی من)وعسل(نوه عمه من)بازی کردی وکلی بهت خوش گذشت چقدرازدیدن شوروهیجانت ذوق میکردم  غیرقابل وصف اززینب خوشت اومده بودآخه مثل خودت شخصیت آرومی داره البته خیلی ازشمابزرگتره ولی خیلی مهربونه مثل خودت نفس طبق روال همیشه همش بامامانی بودی ومن نقش....داشتم(شوخی میکنماااا) همه میگفتن بیشترمیادکه دخترمامانی باشی.آخه مامانی اکی خیلی جوون وخوشگله خلاصه بازم ازهمه دلبری کردی وهمه میگفتن مثل عروسکی برات صدقه انداختم نانازجوون.امشبم بازدعوتیم ومیخوای کلی بازی کنی .انقدخسته شده بودی سریع خوابیدی آخییییییش آهان یادم رفت موقع برگشت بازم مجبورمو...
30 خرداد 1392

خانومی....

مامی خیلی جیگری امروزیه کم گردنم دردمیکنه همش کمکم میکنی خونه رومرتب میکنی میگی ببین همه جابرق میزنه الانم  پتوی خودتو انداختی رومن ومنو مثلاخوابوندی بعدخودت رفتی خیال میکردم داری بازی میکنی پاشدم دیدم توام رفتی توتختت خوابیدی.... خیلی خانومی خیلی زیاددوستت دارم مهربون دخملم ...
29 خرداد 1392

ببخشید

امشب یعنی همین چندساعت قبل ازخواب همش صندلی میذاشتی میرفتی بالاظرفای توسینک رومیشستی نفهمیدم کمی شادی وهیجان ازخودم درکردم توهم دیگه ول کن نبودی آخرسررضاآوردت پایین باکمی جدیت(آخه بابارضابه شدت وعاشقانه دوستت داره )توهم که حساس شروع کردی توبغلش گریه کردن ولی بانوازشاش آروم شدی آخه دخترم میترسیدیم خدای نکرده بیفتی خوب ببخشیدتوهم خیلی شیطون شدی... بعضی وقتااصلاحرف گوش نمیدی آرشیداالان که دارم برات مطلب مینویسم توخواب حرف زدی خخخخخخخ اینقدتوخواب بامزه حرف میزنی نفسم میخوام بوخورمت ای جووووووونم عمرم نفسم ..... ...
28 خرداد 1392