آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

لحظه ناب

همین الان اومدی پیشم دیدم پشتت یه چیزی قایم کردی وبعدیکدفعه ای این شاخه گل روتقدیمم کردی آخه من چی دارم الان به توبگم جزلحظه ناب عاشقی! چه خوب که تورودارم وچه خوب که همه دقایق زندگیمون پرازعطرنفسهاته نفس... ...
6 آذر 1392

تندوتند....

سلام گلم اول آذرشدبه همین زودی ماه تولدقشنگت اومد...بدجوری دلم گرفته هرسال نزدیکیهای تولدت همینجوری میشم...یه حس مبهم و عجیب وغریب که فکرکنم همه مادرای دنیاتجربه میکنند.همین چندساعت پیش بابارضاچون ازصبح ندیده بودت میگفت احساس میکنم چقدرآرشیدابزرگ شده!!!هی تندوتندمیگفت ومنم تاییدکردم که آره دیگه واسه خودش خانومی شده.اندراحوالات این روزهای پایان ۳سال ویازده ماهگی بگم که خیلی بهونه گیرشدی عزیزدلم ودوست داری پابه پای من همه کاراروانجام بدی!دایره لغاتت خیلی کامل شده وتقریباهرچیزی رومیفهمی ودرک میکنی وجملات قاطع ومحکم به زبون میاری که نشون ازفهم ودرکت داره.توجایی میخوندم که کودکان باهوش بیشترخیال پردازی میکنندودیگه ازاینکه به شدت اینروزهاخیال پردا...
1 آذر 1392

حسینیه اعظم

عزیزم همین یک ساعت قبل باباباودایی مهدی وشیماجون وحسین رفتیدسمت مغازه باباذبی برای شرکت توبزرگترین اجتماع عزاداران حسینی(حسینیه اعظم زنجان)ببخش که من نتونستم بیام.چون قربونی نذری داشتیم گفتی مامی من ببعی(یکی ازعروسکات)روباخودم میبرم همیشه وقتی به این روزازمحرم میرسیم یه حال عجیبی میشم.یادروزای بچگی واینکه چقدربهمون خوش میگذشت بادخترعمه ها،دخترخاله ها،پسرعمووعمه ها(حیف که هنوزمزه هیچکدوم رونچشیدی)وچندسالی میشه که عجیب یادعزیزانم که دیگه پیشم نیستندمیفتم برای همه ازته دلم دعامیکنم...دعامیکنم همیشه سلامت وخوشبخت باشند...وهمچنین ازهمه دوستام التماس دعادارم.برای توعزیزترینم  روزهای خوش همراه باسلامتی وعشق آرزومیکنم.همیشه لبات خندون باشه گل ...
21 آبان 1392

عموتربچه:-)

همش نگران قدووزنت بودم ودیروزبالاخره دکترت(که بهش میگی عموتربچه)اومدوساعت سه وچهل دقیقه رفتیم اول که داخل اتاق شدیم آقای دکترگفت ماشالاچه قدبلندشدی،میخوای بشی همقدمن؟! خلاصه اینکه همه چی خداروشکرخوب ونرمال بودوبازم شربت زینک وبی کمپلکس داد(گفت مفیده)حالادلیل نوشتن این مطلب این بودکه آقای دکترموقع معاینه کلی باهات حرف میزنه(البته دریغ ازجوابی ازطرف شما )ومثلامیگفت آرشیدانقاشی میکشی؟ازاین نقاشیهای خوشگل و...برای منم دفعه بعدبکش وبیاروالقصه تو داروخونه بهت میگم مامی برای آقای دکتردفعه بعدنقاشی میکشی بیاریم؟آرشیدا(بالحن جدی): مامی آخه آدم برای دکترش نقاشی میکشه !میشه اصلا ومن ...
20 آبان 1392

یه روزبارونی رنگارنگ

الان توخونه مامانی یکدفعه چشمت به این برگهای خوشرنگ حیاط افتادوگفتی مامی ببین برگاچقدرقشنگن.آره گل دخترم ببین خدای بزرگ چه نقاش زبردستیه...نزدیکیهای به دنیاآمدنت من همیشه به این برگهانگاه میکردم ومیگفتم خدای بزرگ دخترمنم همینجوری نقاشی میکنی؟وچه خوب به من جواب دادتو یه گل قشنگی که نشون ازقدرت پروردگارم هستی...همیشه رنگ خداتوزندگیت باشه عزیزم ...
18 آبان 1392