آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

بدون عنوان

چه شوری میزنددلم وقتی درنگاه دیگران اینقدرشیرین میشوی!!!این جمله روتویکی ازوبلاگها خوندم که یه مامان عزیزنوشته بودبرای دلبندش ؛دیدم چقدرقشنگه وحرف دل من بااجازه ازمادرگرامی نوشتم برات به یادگارعزیزترازجونمون....
9 ارديبهشت 1393

دنیای خیالی

این روزهاعجیب تودنیای خیالی خودت هستی وبافاطمه نظری(چه اسم وفامیلی )همه جاصحبت میکنی وخیلی خیلی طبیعی رفتارمیکنی!!دورازجونت انگارتوهم زدی.چندروزقبل که به بابارضاگفتم خیلی میترسم ونمیدونم چکارکنم وبابای همیشه مهربون سریع یه مقاله حسابی وکاملامنطبق بررفتارشمابرام پیداکردوباخوندنش کمی آروم گرفتم.درکل تواون مقاله ازدیدروانشناسان این رفتارتاسنین پیش دبستانی وحتی کمی بالاترکاملاطبیعیه ونبایدتنبیه ویامسخره بشی وباپیداکردن یه دوست این رفتارتغییرمیکنه ومهمتراینکه اینهم یکی ازمراحل طبیعی رشدکودکان هست وعجیب اینکه توکودکان باهوش وخلاق این رفتارهابیشتره.(خداروشکر)جمعه بیست ونهم فروردین برای اولین باررفتی غارکتله خوروکل مسیررفت وبرگشت پابه پای مااومدی ور...
1 ارديبهشت 1393

روزمن وتو

چه خوبه که تو؛گل خوشبوی زندگیمون هستی وبه یمن حضورت من نام مقدس مادرگرفتم.چه کیفی داره مامان شمابودن بااینکه که امسال میگی خوب منم مامان هستی هستم دیگه!درهرصورت روزشمامامان آینده وهمه مامانهای گل ودوست داشتنی مبارک باشه ...
31 فروردين 1393

یه کارخوب

قشنگترین بهونه زندگیمون سریع اومدم تواین روزهای شلوغ پایانی سال بگم که الان حدودیک ساعت هست که تنهایی رفتی توحیاط وبابچه های همسایه(آریساوبهنیاوامیررضاوامیرعطا)بازی میکنی!!هوراااااا دخترنازم که واسه هرکارشماکلی ذوق میکنم وبه تماشای ثانیه های قدکشیدنت نشستم.درپناه ایزدمنان باشی ...
28 اسفند 1392

صدای پای بهار...

ازاون اولین بهاری که قراربودباتوسال جدیدروشروع کنیم یعنی بهارهشتادونه که توسه ماه وهجده روزه بودی تابه اندک زمان باقیمونده تااین بهاریعنی بهارنودوسه که توپنجاه ویک ماهه وهجده روزه میشی!!این پنجمین بهاریه که خونمون واقعابهاریه باوجودت،عطرتنت،گرمای دلنشین آغوشت،بوسه های شیرینت،خنده های شیرین ترازعسلت،مهربونیهای صمیمانت و....امسال دیگه منتظری ؛منتظرچهارشنبه سوری وسفره هفت سین وروزهای قشنگ عیدکه همه ازسال قبل حتی غذای مخصوص شب عیدرویادت بودوقتی ازتوسوال کردیم ومن وبابایی چه ذوقی میکنیم به خاطرداشتن دخترباهوشی مثل شما:  Dپنجاه ویک ماهگیت مبارک(یواشکی)این روزهاتوخیالت بیمارستان داری ویه خانوم پرستاری که مریضهاروخوب میکنی هرچی بهت میگیم دکتری...
12 اسفند 1392

این تویی؟؟!

باورش سخته هم برای من وهم برای باباکه به همین زودی یه خانوم مستقل ومودب ومرتب وهمه چی تموم داری میشی....نفسی دیروزعصروقتی بابااومددنبالمون تابریم خریدچون ازصبح خیلی کارداشتیم واتاق تکونی شماوحسابی خسته بودی گفتی مامی من نمیام شمابرید!!!من:واقعا میتونی بمونی؟؟ تو:آره یه کارتون دورابذاربرام تانگاه کنم وشمابیایید!!!! ته ته قلبم آشوب ومهمتراینکه نبایدجلوت نگرانی به توراه میدادم؛ استقبال کردم وباخوندن آیه وسوره وصلوات وقفل کردن درب ورودی رفتم ودلم روجاگذاشتم پیشت....حدودیک ساعت شدرفت وبرگشتمون وبیشتراز7بارباگوشی باباتماس گرفتی.شنیدن صدات عجب صفایی داشت....مبارک باشه یه مرحله جدیدازبزرگ شدنت.
27 بهمن 1392