آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

حرفهای قشنگ!

عزیزدلمون اینروزها انقدرحرفهای جالب ودورازذهن وگاهی اوقات فیلسوفانه میزنی که باورکن خیلیاش باعرض معذرت یادم نیست الان اومدم این چندتایی روکه یادم هست سریع بنویسم1:خطاب به من:مامی اگه من به دنیانمیومدم تودلت واسه من تنگ میشد!!!2:مامی وقتی من  توشیکمت بودم توچجوری غذامیخوردی!!یه روزخونه مامانی خطاب به مامانی:مامانی توجوونیات یادته!!چه جالب مامانی دخترزاییده ،عزیزپسر!!به مامانی میگی :مامانی من میدونم وقتی مامی کوچولو بوده به شمامیگفته میخوام بزرگ شدم مادربشم وقتی هم رضاکوچولوبوده به عزیزمیگفته وقتی بزرگ شدم میخوام پدربشم!!بایدبعدازاین حرفهای قشنگت روسریع اینجایایه جای دیگه سریع بنویسم تایادم نره.یه نکته جالب اینکه الان تقریبایک هفته ای هس...
22 بهمن 1392

عکسهای جامونده ازپست قبلی

وقتی میرفتیم تهران برگشتم. دیدم چه تیپی زدی واسه خودت این عکس توتالارعروسی آقاحمید هروقت که میریم خونه سمیه جون کلی ازتوعکس میگیره نفسی! بعدازاینکه اون آقاگاوه روهدیه گرفتی سریع گفتی خوب این بشه مرد(یعنی همسر)عروس!وخلاصه یه زوج درست کردی.خوشبخت بشن مامی اینجاهم شدت علاقه شمابه عروس که هدیه مامانی هستش وفعلارفیق شفیق شماست واسمش شده بیتا. ...
19 بهمن 1392

50

عشق رویایی ماهمین چندساعت پیش ازتهران اومدیم ومن بایدطبق عادت پنجاه ماهگی روبهت تبریک میگفتم چون هم یه عددخوبیه وهم اینکه خوبه دیگه پنجاه ماهه هستی!رفته بودیم عروسی پسرخاله بابارضاکه شمابازم عروس دیدی وکلی کیف کردی وهم اینکه مادیداری تازه کردیم.وبهترازهمه اینکه زنعمونداهم بودوعمه که دیگه حسابی خوش گذروندی وشادی کردی الانم که من امیرم!وباهم اومدیم کافی شاپ(مثلا)ازنداجون،سمیه جون ومحمد(پسرعمه مامی)هم کادوگرفتی ودرکل ایام به کامت بود! برات میخونم:گل من آرشیدای من عزیزدردونه،خدامثل توفقط تودنیاساخته یه دونه...میدرخشی توی جمع عاشق برات فراوونه ..اماتومال منی تموم دنیامیدونه...آرشیداازراه رسیده خونه چراغونه...آسمون شهرمون ستاره بارونه...عاشق رنگ چ...
12 بهمن 1392

سرماخوردگی

عشق ونفسمون ازصبح جمعه مریض شدی بعدازحدودیک سال ونیم که یادم رفته بوداین روزای سخت رو!الان داروهات روخوردی وتوخوابی وحال عمومیت کمی بهتره امیدوارم زودخوب بشی.داغون میشیم وقتی مریضی خانووم کوچولو عطرتنت...نگاه قشنگت ...شیرین زبونیات...دلخوشی روزهای زندگی من ورضاست.... ...
22 دی 1392

یه دوازده دیگه!

توروزهای نوجوونی وجوونی وقتی دیدی دوازدهم هرماه روبه شماتبریک میگم یه وقت نگی مامی چه بیکاربوده!!یادت باشه یه مادرعاشق بودم وهستم وخواهم بود.چهل ونه ماهگیت مبارک نفسی.یک ماه ازروز قشنگ تولدت گذشت.الهی شکر.ازحال وهوای این روزهابگم که بعضی روزابه قدری شیطونی میکنی که من اینجوری میشم البته شیطونی که نه دوست داری ازصبح تاشب فقط بازی کنیم.اونم بازیهای خیالی شمارو.بعداینکه اسم اون دخترعروسکت روکه سمیه جون بهت کادو داده بودروگذاشتی رعناوشده خانوم اما(باتشدید)  واینکه اینروزهاعجیب برای هستی مادری میکنی!وقتی یه چنددقیقه تنهاش میذاری سریع پامیشی وبازبون شیرینت میگی:الهی مادربرات بمیره که تنهاموندی!! یه ضرب المثل میگی:پاتوازدمت درازترنکن!دیگه این...
12 دی 1392

آرزوی دیرینه

دوشب پیش یکی ازآرزوهایی که تابه اون روزفقط توفیلمهاوسریالهادیده بودم برآورده شد!!!اینکه دخترعزیزم شماوقتی  هنوزدوصفحه مونده بود ازقصه ای که شبهابرات میخونم تموم بشه خوابت برد!!ومن کلی سرخوش شدم ...
6 دی 1392

به بهونه یلدا

دوسه روز هست که یه شعرجدیدبه بهونه شب یلداداریم باهم تمرین میکنیم تقریبا70درصدحفظ شدی فکرکنم تافرداشب کامل بتونی بخونی♡  سی ام آذره ویک شب زیبا یه شب بلندبه اسم شب یلدا شب شب نشینی وشادی وخنده       شبی که واسه همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال وخندون آجیل وشیرینی ومیوه فراوون شب قصه گفتن ویادقدیما قصه ی لحاف کهنه ننه سرما شب یلداکه سحرشد،فصل پاییزدیگه میره جای پاییزروزمستون میگیره ننه سرمابازدوباره برمیگرده کوله بارش پرازسوغاتی کرده البته نفسی یه آهنگ خوب براش درست کردم که زودترحفظ بشی ...
29 آذر 1392