آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

روابرا...

تواین چندوقت باقی مونده تابهاروحین خونه تکونی؛اومدم برات بنویسم که چه حسی دارم وقتی معلم زبانت ازتوتعریف میکنه وبالای کتابت برات ستاره میزنه ومینویسه عالی.....آرشیدااون روزی که یه دخترموفق وخانوم شدی توهررشته ای که دوست داشتی؛هیچ وقت اولین روزای آموزشت روفراموش نمیکنم....گل خوشبوی خونه آیندت رودرخشان میبینم.....دخترعزیزمون درپناه خدای خوبیها روزگارتووهمه فرزندان سرزمینم شیرین وبهاری...آمین......
5 اسفند 1393

کلاس زبان

آرشیداجانم ازشنبه میری کلاس زبان تویه موسسه رسمی(ایران زمین)؛ساعت هجده الی نوزده وسی ؛چه ذوقی داری نفسم....تقریباازاوایل بهمن سرماخوردگی شدیدپیداکردی والان یک هفته ای میشه که شکرخداکاملابهبودپیداکردی؛دوکیلولاغرشدی گل قشنگمون برای اولین بارهم آنتی بیوتیک خوردی... دیگه اینکه شیرین زبونی وپرازنازوعشوه دیگه تراینکه شصت ودوماهگیت هم باتاخییرمبارک ...
20 بهمن 1393

یلدا+ماهگرد

سلام دردانه پنج سال ویک ماه ام....امسال یلداخونه عزیزجون اینابودیم وحسابی خوش گذروندی؛سه روزقبل ازیلدارفته بودیم وتوپنج شب خونه عزیزبودی وچه حال خوبی داشتی کنارمهربانان...قبل ازشام یلدابااصراروادارکردی فال بگیریم؛به خاطرذوق وشوقت مراسم روزودبرگزارکردیم دیروزهم بادوستم ودوستت آیلین رفتیم تئاتروکلی کیف کردی....اینروزاشغلت آرایشگریه؛نخ میگیری ازمن ومیری آرایشگاهت واصلاح وابروومیکاپ انجام میدادی....دایی جون میگه عاشق دنیاته ازتوچه پنهون من دیوونه دنیای قشنگتم... ...
14 دی 1393

ش

همین...(ش)رودرست تلفظ میکنی...چقدرناراحت بودم ونگران مادرچه نگرانیای کودکانه ای داریم گاهی اوقات مامادرها....
9 آذر 1393

تاروزتولدت

همه جونم کمترازشش روزمونده به تولدت....پرازشوقی....پرازاحساس...پرازحرف...پرازشادی....مهربونی درست مثل پنج ساله ها....پرازعشق....عاشق مهمونی ودورهمی درست مثل پنج ساله ها....قدوبالات روبرم....من وباباروزی چندبارقربون صدقه قدوبالات میریم....وان یکادمیخونیم....کنارمی نفس....مثل اکسیژنی برام....پرازحسی...درست مثل پنج ساله هایی....تیزبین وبادقت...شاکرم اون خدایی روکه توروهدیه داده به ما...امیدوارم به خیروخوشی تولدت برگزاربشه وخاطرش حک بشه توقلب کوچولوت... دیروزنذری روبادستهای خودت وباچادرگل گلی پخش کردی درست مثل فرشته ها...
7 آذر 1393

دوستت داریم

خوب نمیشه ننوشت،ازتوازشیرینیات،ازخاطرات اینروزهاکه تندوتندمیگذرند،شایداینجادیگه ننویسم.... تویه دفتربنویسم وتوروزگاردوری تقدیم کنم به توباعشق.... آخرین رزمهررفتیم ارومیه،این دومین باربودکه میرفتی،یکباروقتی هجده ماهه بودی واینبارهم که نزدیک پنج سالگی....بابارضای عزیزچه ذوقی میکردحتی عکسای هجده ماهگی ت روبه متصدی هتل نشون داد(چون توهمون هتل ساکن بودیم)... عاشق سفری واقامت توهتل...سه شب موندیم وکلی حال کردی...تاسوعاوعاشوراهم بابابای مهربون بودی ومیرفتی هییت باباذبی...چه عزاداری کردی عشق کوچولو....برات یه  بلوزمشکی خریدم بانوشته یارقیه... بعدروزعاشوراهم رفتیم تهران....توآخرین ماه ازیه فصل هزاررنگ وعاشقانه پاگذاشتی توسرنوشتمون...حالا...
18 آبان 1393

روزکودک وتولدقمری

عزیزترازجانم تولدت به سال قمری مبارک دوروزپیش هم روزکودک هم بودکه به رسم این سالهابانازنین جون وبرهان کوچولورفتیم جشن موسسه روزبه وکلی خوش گذروندی ودوباره صورتت روگریم کردی یادت بمونه توروزهایی روبرامون رقم میزنی که نه تکرارمیشوندونه فراموش....ازشیرین زبونیات بگم که روزعرفه وقتی تلویزیون دعای عرفه ازمدینه روپخش میکردبرگشتی بالحن خیلی جدی میگی:مامی این آقایوناهمه رفتن حموم         ...
18 مهر 1393