آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

اینروزها

سلام عشقم خیلی دیربرات مطلب جدید میذارم میدونم ولی بذاربه حساب تنبلی اینروزهاماه مبارک رمضان آغازشده وتوهنوزدرک درستی نداری یعنی یه جورایی متوجه فلسفه روزه داری نیستی وقتی موقع صبحونه یانهارمیبینی غذانمیخورم میپرسی:مامی تونمیخوری؟؟من:عزیزم من روزم آرشیدا:پس منم اصلانمیخورم ومن درآنهنگام القصه اینکه الان پنجاه وپنج ماهه هستی وخیلی روابط اجتماعیت پررنگ شده.سوم تیرماه رفتیم تهران خونه عزیزاینا عمه جون عمل آپاندیس شده بودووقتی برگشت خونه میگفتی:من بهش میرسم عمه هرچی میخوای بگومن میارم برات وهم اینکه چهارم تیرساعت سه توموسسه نخبگان راه آینده وقت داشتیم براسنجش شماواینکه بابارضاهمش اصرارداشت که هوشت یه ارزیابی بشه وببینیم اینکه مافکرمیکنیم شماخییی...
12 تير 1393

کهیر

دیروزساعت حدودپنج بعدازظهردیدم گفتی که پشتت میخاره بلوزت روکه دادم بالادیدم قسمت شونه سمت چپ شدیداقرمزوحالت تاولی وهمینطورسمت راست پایین شونه!! ویکدونه هم بغل نافت!   سریع رفتیم سمت درمانگاه ولی اونجاپشیمون شدیم وبابابه دکترداروخونه که دوستشه نشون دادوپمادزینک اکسایدگرفتیم ودیگه اصلاخارش نداشتی.شب که اومدیم خونه دوباره قرمزشدشربت آنتی هیستامین دادم وبتامتازون مالیدم وراحت خوابیدی تاالان که بازم توخونه مامانی جون خواب هستی؛گفتم برات بنویسم که اولین کهیرزندگیت روزدی   ...
31 خرداد 1393

چهارسال ونیمه ای

به رسم همیشه عزیزترازجانمان پنجاه وچهارماهگیت مبارک حالاچهارسال ونیمه ای وماسرمست ازوجودنازنینت...بردرگاه الهی سجده میکنیم وشکرحضورت به جامیاوریم.درضمن نازنینم امروزاولین سالگردوبلاگت هم هست!باورم نمیشه یکسال ازخاطرات شیرینت رواینجابه یادگارنوشتم امشب قراره یه کیک کوچولوبرات بخریم وجشن بگیریم توپست بعدی باکلی عکس درخدمت خواننده های وبلاگمون هستیم ...
12 خرداد 1393

روزهای خوب

اینروزها داریم آماده میشیم براعروسی عموسعیدوتوگل گلخونه هم داری روزبه روزخانومترمیشی وعاشق این کلاس نقاشیت هستی کامل بلدی بشماری وحتی بعضی ازدورقمیهامثل 22یاازاین مدل اعدادروهم میخونی!سی ام رفتیم خونه عزیزجون براخریدلباس واول خردادبرگشتیم وبرات لباس خوشگل ودوجفت  کفش خریدیم.فکرکنم این اولین کفش مجلسی باشه که واست خریدیم .مبارک باشه.دیگه اینکه عاشقتیم به مولا:*
3 خرداد 1393

صبحونه !

چندشب پیش باهم یه سریال میدیدیم که دخترخونه قبل ازمامانش بیدارشده بودوداشت بساط صبحونه روآماده میکردوحالاازاون به بعداین شمایی که دستوردادی:مامی!توبخواب من بیدارشم میزبچینم برات!والان چهارروزهست که صبحابرام صبحونه آماده میکنی پ ن:اون دخترخانوم توفیلم تقریبا25ساله بود!!
27 ارديبهشت 1393

23اردیبهشت وروزپدر

دیروزصبح اول که ازخواب بیدارشدی بعدازتبریک من به بابارضا(مهربونترین بابای دنیا) برگشتی به پلنگ صورتیت میگی:امیرروزت مبارک:Dولی بعدازچنددقیقه روبه رضاکردی و:روزت مبارک ویه بووووس ازلپاش ؛میتونی حال بابایی روتصورکنی!!بعدهم طبق عادتی که چندوقتی هست یادگرفتی وبرامون کاردستی درست میکنی رفتی براش یه گل درست کردی اینجوری که روی کاغذچندتاگل رنگی میکشی وقسمت پایین کاغذروجمع میکنی ومثل دسته گل میدی بهمون!! امیدوارم سایه بابایی وهمه باباهای مهربوون برسربچه هامستدام باشه. ...
24 ارديبهشت 1393

امروز

امروزتوکلاس نقاشی مربی مثل همیشه که قبل ازشروع نقاشی داستان تعریف میکنه وسوال وجواب میپرسه ازشمامیخواست که کسی روکه ازهمه بیشتردوست داریدروتوصیف کنیدتانقاشی کنیدچهره اون شخص رو؛ازنفراول تاشما ۸نفرجواب دادندکه یامامان بودیابابا،گفتم الان شماهم به تقلیدازاونایامیگی من یابابارضاولی باصدای شیرینت: مامانبزرگم رو؛مامانیم؛صورتش گرده،چشماش سیاه،موهاش کرمی!(همه درپاسخ به سوالهای مربی بود)باهم میریم بیرون لباس میخریم!فدای دل کوچولوت،فدای عشق ومهربونیت عشق رویایی.... اینم نقاشیت که البته توماشین زذی زیرهمه چی:مامی این تویی،این تویی ...
17 ارديبهشت 1393

روزوشب

نمیدونم اولین بارکه ازمن درباره روزوشب سوال کردی کی بودولی سه شب پیش خیلی جدی وقاطع پرسیدی؟مامی:چراهی روزمیشه؟شب میشه؟ومنم جواب روسپردم به بابارضا که باحوصله ترجواب بده وباباهم ازروتنها کره زمین موجودتوخونه که خیلی کوچیکه برات توضیح دادوفکرکنم یه کوچولو متوجه شدی.حالاازاون شب هی کره رومیچرخونی وقاره آسیاکه ایران داخلش هست روپیدامیکنی ومیگی:خونه من وامیراینجاست عاشقتم که درحال کشف دنیای پیرامونت هستی وهرروزبه دغدغه‌های ذهنیت اضافه میشه از:خدا،آسمون،رنگین کمون(که دیروزمن وباباروتشبیه کردی)،خورشید،ابر،ماه،ستاره و...امیدوارم به کمال برسی،امیدوارم بشی اون چیزی که آرزودارم...مثل خورشیدبخشنده باشی وعشق ومحبت وگرمابه همه هدیه بدی.خونمون باوجودت ر...
13 ارديبهشت 1393