عاشق بابا.....
دیروزعصربامامانی رفتیم خریدتومغازه همش حرف میزدی ونظرمیدادی والبته به رگال لباساهم دست میزدی هرچی میگفتم آرشیدادست نزن خانوم فروشنده دعوامیکنه گوش نمیکردیتااینکه خانومه یه تذکرکوچولوبه شمادادوتوهم که حساااااسبغض کردی ورفتی بغل مامانی بیچاره فروشنده کلی شرمنده شداصل مطلب اینکه رضاهمیشه تومغازه ها میگفت دخترم به چیزی دست نزن اگه فروشنده چیزی بهت بگه من باهاش دست به یقه میشم میدونی که بابارضادوست نداره کسی به شمابگه بالاچشت ابرووهباعلم به این مطلب شب تاخواستم به رضاماجراروتعریف کنم گفتی:مامی نه نه نگویضاناراحت میشهمنم نگفتم آخه یعنی چی اینقدباباتودوس داریروزایی دارم باتوفرشته کوچولوکه درتعریف نمیگنجنروزاوشبهای خوبی که دوست ندارم تموم بشن همیشه عاشقم بمون نفسم.......این عکسم توراه برگشت ازبانه گرفتم ازشما.نیمه شعبان یه سفریه روزه رفتیم که به شماخیلی خوش گذشت.