آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

لحظه ناب

همین الان اومدی پیشم دیدم پشتت یه چیزی قایم کردی وبعدیکدفعه ای این شاخه گل روتقدیمم کردی آخه من چی دارم الان به توبگم جزلحظه ناب عاشقی! چه خوب که تورودارم وچه خوب که همه دقایق زندگیمون پرازعطرنفسهاته نفس... ...
6 آذر 1392

حسینیه اعظم

عزیزم همین یک ساعت قبل باباباودایی مهدی وشیماجون وحسین رفتیدسمت مغازه باباذبی برای شرکت توبزرگترین اجتماع عزاداران حسینی(حسینیه اعظم زنجان)ببخش که من نتونستم بیام.چون قربونی نذری داشتیم گفتی مامی من ببعی(یکی ازعروسکات)روباخودم میبرم همیشه وقتی به این روزازمحرم میرسیم یه حال عجیبی میشم.یادروزای بچگی واینکه چقدربهمون خوش میگذشت بادخترعمه ها،دخترخاله ها،پسرعمووعمه ها(حیف که هنوزمزه هیچکدوم رونچشیدی)وچندسالی میشه که عجیب یادعزیزانم که دیگه پیشم نیستندمیفتم برای همه ازته دلم دعامیکنم...دعامیکنم همیشه سلامت وخوشبخت باشند...وهمچنین ازهمه دوستام التماس دعادارم.برای توعزیزترینم  روزهای خوش همراه باسلامتی وعشق آرزومیکنم.همیشه لبات خندون باشه گل ...
21 آبان 1392

یه روزبارونی رنگارنگ

الان توخونه مامانی یکدفعه چشمت به این برگهای خوشرنگ حیاط افتادوگفتی مامی ببین برگاچقدرقشنگن.آره گل دخترم ببین خدای بزرگ چه نقاش زبردستیه...نزدیکیهای به دنیاآمدنت من همیشه به این برگهانگاه میکردم ومیگفتم خدای بزرگ دخترمنم همینجوری نقاشی میکنی؟وچه خوب به من جواب دادتو یه گل قشنگی که نشون ازقدرت پروردگارم هستی...همیشه رنگ خداتوزندگیت باشه عزیزم ...
18 آبان 1392

کلاس نقاشی

سلام گلم ساعت 4رفتی کلاس نقاشی(ترم جدید) ومن تهنام داشتم وبلاگت رو خوشگل میکردم گفتم برات یه پست جدیدبذارم تو12آبان ودرست یکماه مونده به تولدت نازنینم دوستت دارم.... ...
12 آبان 1392

رولت خامه ای:-)

۲روزپیش خونه مامانی هوس رولت خامه ای کردی اونم ساعت دوونیم ظهروعجیب اینکه دایی رفت وبرات خرید یعنی اگه من یاهرکی دیگه میگفت عمرادایی میرفت میخرید ببین چقدررررررردوستت داره خیلی هم تازه بودوشما۲تاخوردی ...
23 مهر 1392

آشپزی

نانازخانم امروزبعدازخوردن صبحانه ودیدن خاله شادونه وقتی میخواستم برم آشپزخونه وبه کارام برسم برگشتی میگی:خوب دیگه مامی منم برم اتاقم باخودم بازی کنم(بس که بهت میگم چراخودت بازی نمیکنی )خلاصه براحساسم غلبه کردم وگفتم باشه وکلی هم تشویقت کردم.خلاصه اینکه آشپزی کرده بودی وگفتی مامی میرم ازغذام عکس بگیرم وتوبذارتووبلاگم!! ای جووووونم،عمرم ...نفسم عکس زیربادستای کوچولوی خودت گرفته شده اطاعت امربانو... ...
18 مهر 1392

روزکودک سال۹۲

دخترم دیروزبانازنین جون وبرهان ومریم جون وعسل رفتیم مراسم جشن کودک که موسسه خیریه روزبه به مناسبت همین روزبرگزارکرده بودوبرای اولین بارصورتت روازاین گریمهای کودکانه کردیم(به خاطرضررهایی که داره تابه حال انجام نداده بودم برات)ولی دیروزبهت قول داده بودم .خانمه شکلهای مختلفی روبرات اسم بردوشماگفتی پروانه میخوام وشدی پروانه خوشگلمون آخرمراسم خیلی هواسردشدوحسابی سردت شده بود.غرفه خمیربازی ونقاشی هم بودوتواونجابازی کردی یه چیزبامزه اینکه هرده دقیقه یه بارمیگفتی آیینه بده وباچه ذوقی خودتو نگاه میکردی (یادم رفت بگم که دایی مهدی هم به افتخارشمایک ساعتی اومدوبادوربین حرفه ایش ازت کلی عکسای خوشگل گرفت.بعدازگرفتن فایلش برات میذارم.)درپناه خدای بزرگ باش...
18 مهر 1392