مهمونی
دیروزناهارخونه مامان جون (مادربزرگ مامی)رفتیم وشمامثل همیشه خانوم ومودب بودی والبته کمکم میکردی توچیدن سفره توکارمیکردی وحاجی(بابابزرگم)کلی قربون صدقه ات میرفت آخه تواولین نتیجهاش هستی.هزاران سال زنده باشه بعدهم برهان جون اومدکه نوه دایی من هست وخیلی جیگره وشمامثل همیشه جوری رفتارمیکردی که انگارچندسال ازش بزرگتری (20ماه بزرگتری)اون اسباب بازیهاشومیریخت زمین وتوجمع میکردی.غذامیخوردبادستمال دهنشوپاک میکردی خیلی عشقی خلاصه شعراتونوخوندین وباهم بازی کردین وکلی بهت خوش گذشت.البته خسته هم شدی چون به خواب بعدازظهرعادت داری نفسم.الانم توخواب نازی آروم جوووونم .اینم بگم که همش بامامانی اکی بودی یعنی مثل همیشه که مامانی رومیبینی ومنویادت ...