اینروزها
سلام عشقم خیلی دیربرات مطلب جدید میذارم میدونم ولی بذاربه حساب تنبلیاینروزهاماه مبارک رمضان آغازشده وتوهنوزدرک درستی نداری یعنی یه جورایی متوجه فلسفه روزه داری نیستی وقتی موقع صبحونه یانهارمیبینی غذانمیخورم میپرسی:مامی تونمیخوری؟؟من:عزیزم من روزم آرشیدا:پس منم اصلانمیخورم ومن درآنهنگامالقصه اینکه الان پنجاه وپنج ماهه هستی وخیلی روابط اجتماعیت پررنگ شده.سوم تیرماه رفتیم تهران خونه عزیزاینا عمه جون عمل آپاندیس شده بودووقتی برگشت خونه میگفتی:من بهش میرسم عمه هرچی میخوای بگومن میارم براتوهم اینکه چهارم تیرساعت سه توموسسه نخبگان راه آینده وقت داشتیم براسنجش شماواینکه بابارضاهمش اصرارداشت که هوشت یه ارزیابی بشه وببینیم اینکه مافکرمیکنیم شماخیییلی باهوشی تاچه حددرستهوبعدازانجام دوتاتست قرارشدنتیجه روماه بعدکه میریم تهران بگیریم ولی رضااصرارکردکه خانوم روانشناس یه نتیجه کلی بگه که اون خانوم گفت ازنظرمن بعنوان شخص سوم آرشیداباتوجه به تستهای انجام شده وبه صورت کلی جزوبچه های باهوشه وماوبیشترازهمه بابارضاوقتی میبینم که روش تربیتی که من به همراه مامانی وباحمایتهای بی دریغ بابارضا درپیش گرفته بودم والان هم مصرانه انجامش میدم جواب داده واینکه توهرجمعی ازجمله کلاسهای جدیدخلاقیت وسفالگری که میری ازشمابعنوان یه دخترفوق العاده مودب ومهربون یادمیشه کاری جزشکرخدای خودم نمیتونم انجام بدم؛اینکه میترسیدم روابط اجتماعیت خوب نشه چون مهدنمیری وحالامیبینم که ازخیلی ازبچه هایی که مهدمیرن جلوتری...یکشنبه هاوسه شنبه هاتوکانون کلاس خلاقیت وسفالگری میری که خیلی خوبه وکلی دوست پیداکردی،آهان دیگه بابهنیا تنهایی توحیاط توپ بازی میکنیدوخسته وکوفته میای خونهوقتی میخوایم بریم بیرون خیلی بانمک میری حاضرمیشی وحتماهم بایدعطرت روبزنی اینوازبویی که تواتاقت میشنوم میفهمم!زیادمیونه ای بابستن موهات نداری ولی اگه بخوام ویه کوچولواصراکنم میذاری بعضی وقتهایه حرفهایی میزنی که نمیتونم درج کنم...بیتا(همون عروس)اینروزهاعروسک محبوبته وهمچنان امیرپلنگاینروزامیپرسی کی پنج سالم میشه؟وسنت رومیشمری وتادوازده سالگی پیش میریفعلاهمینایادم بودبرات میخونم:تموم دنیایک طرف تویک طرف عزیزم. عزیییییزم. تمومه خوبایک طرف تویک طرف عزیزم عزیییییزم . آهسته وپیوسته مهرت به دل نشسته حالاجونم به جونت بسته عزیییییییزم........