دوباره.....
دوباره تنهامون گذاشتی ورفتی تاامشب مهمون خونه مامانی باشی...شبی که برای اولین بارازت جدامیشدم هنوزوبلاگ نداشتی ومن خاطرشوتو نی نی سایت نوشتم عجب شب سختی بود....اعتراف میکنم وقتی نیستی یه چیزی کم دارم مثل دیوونه هاتوخونه راه میرم وشیرین زبونیاتوتکرارمیکنم...درسته خیلی وقتاازبازیهای تکراری وبدوبدوواینکه یک لحظه هم ازمن غافل نمیشی خسته میشم ولی وقتی نیستی...فقط خدامیدونه چجوریم والبته همه مادرای مهربون دنیا..ولی به هرحال دوست دارم تجربه های جدیدبه دست بیاری ویه کم ازوابسته گیهات کم بشه وازپس خودت بربیای ...محاله شب زیرسقفی که نفسهای تونباشه بخوابم وگریه نکنم محاله...هرچندالان توخونه ای هستی که همش عشقه ومحبت وشادی والبته دستورهای پیاپی شمابه مامانی...مکالمات توقبل ازرفتن:شماروتنهامیذارم....من نباشم شما تهنامیمونیدمامی!!بدون من نمیتونیدشام بخورید!!مامی مثلاتوآرشیدایی من مامی تورومیذارم مهد(نشون میدادچقدرتومهداحساس تنهایی کردی نفس)میجان وقوربان روباخودت بردی...به مامانی گفتی برات ماکارونی درست کنه.....جدیداوقتی میخوای بامامانی یاهرکی صحبت کنی میری بالکن!!!!دودست لباس بردی...هنوزم منتظرم بهم زنگ بزنی....هرچندهنوزدوساعت نشده که رفتی!!!تازگیهامیپرسی مامی شماکی ازدواج کردید؟؟من بودم وقتی شماازدواج کردید؟؟؟کوچولوبودم می می میخوردم یاشیرخشک توشیشه!!!!وخیلی سوالهای دیگه که فعلاذهنم قفله...هوایت که به سرم میزنددیگردرهیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم...عجب نفسگیراست هوای بی تو.....