آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

یلدا+ماهگرد

سلام دردانه پنج سال ویک ماه ام....امسال یلداخونه عزیزجون اینابودیم وحسابی خوش گذروندی؛سه روزقبل ازیلدارفته بودیم وتوپنج شب خونه عزیزبودی وچه حال خوبی داشتی کنارمهربانان...قبل ازشام یلدابااصراروادارکردی فال بگیریم؛به خاطرذوق وشوقت مراسم روزودبرگزارکردیم دیروزهم بادوستم ودوستت آیلین رفتیم تئاتروکلی کیف کردی....اینروزاشغلت آرایشگریه؛نخ میگیری ازمن ومیری آرایشگاهت واصلاح وابروومیکاپ انجام میدادی....دایی جون میگه عاشق دنیاته ازتوچه پنهون من دیوونه دنیای قشنگتم... ...
14 دی 1393

ش

همین...(ش)رودرست تلفظ میکنی...چقدرناراحت بودم ونگران مادرچه نگرانیای کودکانه ای داریم گاهی اوقات مامادرها....
9 آذر 1393

تاروزتولدت

همه جونم کمترازشش روزمونده به تولدت....پرازشوقی....پرازاحساس...پرازحرف...پرازشادی....مهربونی درست مثل پنج ساله ها....پرازعشق....عاشق مهمونی ودورهمی درست مثل پنج ساله ها....قدوبالات روبرم....من وباباروزی چندبارقربون صدقه قدوبالات میریم....وان یکادمیخونیم....کنارمی نفس....مثل اکسیژنی برام....پرازحسی...درست مثل پنج ساله هایی....تیزبین وبادقت...شاکرم اون خدایی روکه توروهدیه داده به ما...امیدوارم به خیروخوشی تولدت برگزاربشه وخاطرش حک بشه توقلب کوچولوت... دیروزنذری روبادستهای خودت وباچادرگل گلی پخش کردی درست مثل فرشته ها...
7 آذر 1393

دوستت داریم

خوب نمیشه ننوشت،ازتوازشیرینیات،ازخاطرات اینروزهاکه تندوتندمیگذرند،شایداینجادیگه ننویسم.... تویه دفتربنویسم وتوروزگاردوری تقدیم کنم به توباعشق.... آخرین رزمهررفتیم ارومیه،این دومین باربودکه میرفتی،یکباروقتی هجده ماهه بودی واینبارهم که نزدیک پنج سالگی....بابارضای عزیزچه ذوقی میکردحتی عکسای هجده ماهگی ت روبه متصدی هتل نشون داد(چون توهمون هتل ساکن بودیم)... عاشق سفری واقامت توهتل...سه شب موندیم وکلی حال کردی...تاسوعاوعاشوراهم بابابای مهربون بودی ومیرفتی هییت باباذبی...چه عزاداری کردی عشق کوچولو....برات یه  بلوزمشکی خریدم بانوشته یارقیه... بعدروزعاشوراهم رفتیم تهران....توآخرین ماه ازیه فصل هزاررنگ وعاشقانه پاگذاشتی توسرنوشتمون...حالا...
18 آبان 1393

روزکودک وتولدقمری

عزیزترازجانم تولدت به سال قمری مبارک دوروزپیش هم روزکودک هم بودکه به رسم این سالهابانازنین جون وبرهان کوچولورفتیم جشن موسسه روزبه وکلی خوش گذروندی ودوباره صورتت روگریم کردی یادت بمونه توروزهایی روبرامون رقم میزنی که نه تکرارمیشوندونه فراموش....ازشیرین زبونیات بگم که روزعرفه وقتی تلویزیون دعای عرفه ازمدینه روپخش میکردبرگشتی بالحن خیلی جدی میگی:مامی این آقایوناهمه رفتن حموم         ...
18 مهر 1393

خاطرات اینروزها

سلام دخترنازم این چندوقت که برات مطلب نذاشتم کلی خاطره نگفته داری که باعکس توضیح میدم وشرمنده دوستای گلم که تقاضای عکس جدیدمیکردندهم نباشم. قصه میخونی برادخترت عاشق رانندگی کردن بابابایی هستی چندوقتی میشه که بادوستهای دوران دبیرستان من دوره میذاریم توپارک بانوان وتوکلی خوشت میادوکیف میکنی،اینهم تووآرنیکاجون دختربیتا بیست وششم شهریوررفته بودیم تهران،عمه دکتربرات این ست فرشته بایک سری لوازم التحریربراروزدختر خریده بود؛ایناروتنت میکردی ومیگفتی من فرشتم آرزوهاتونوبگیدبرآورده کنم.... نداجون هم فردای روزی که رفتیم تهران شام دعوت کرده بودوکلی هم زحمت کشیده بودوازهنرنماییهاش لذت بردیم،اینجاخونه عموسعیدونداجونه جمعه همون هفته باعزیزجون وعمه ونداج...
10 مهر 1393

نوکرداداش

این جمله ای هست که چندهفته ای میشه تابه بابارضامیرسی میگی!!نوککرداداش وبعدشروع میکنی ازسروکولش بالارفتن آخه همبازی نداری ومن وبابایی رودوستای خودت کردی وماهم خداوکیلی دریغ نمیکنیم وازلحظه های تکرارنشدنی اینروزهااستفاده میکنیم کلاس زبان ثبت نامت کردم که هنوزتشکیل نشده وکلاس ورزش وموسیقی هم که به امیدخداازمهرماه میخوای بری جونم برات بگه که مثل باسواداشماره هارومینویسی،به طورکاملاجدی میگی من میخوام لباس فروش بشم!!توتلفظحرف(ش)کمکت میکنیم وخیلی بامزه درست ادامیکنی ولی بازم گاهی اوقات یادت میره،گل میکشی وباعشق تقدیم میکنی به من،وقتی من وباباسرمون توگوشیهامونوعصبانی میشی وزنگ میزنی به مامانی میگی اینابه من نمیرسن همچنان شیربدون طعم نمیخوری ومن مجب...
23 شهريور 1393