آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

یه کارخوب

قشنگترین بهونه زندگیمون سریع اومدم تواین روزهای شلوغ پایانی سال بگم که الان حدودیک ساعت هست که تنهایی رفتی توحیاط وبابچه های همسایه(آریساوبهنیاوامیررضاوامیرعطا)بازی میکنی!!هوراااااا دخترنازم که واسه هرکارشماکلی ذوق میکنم وبه تماشای ثانیه های قدکشیدنت نشستم.درپناه ایزدمنان باشی ...
28 اسفند 1392

صدای پای بهار...

ازاون اولین بهاری که قراربودباتوسال جدیدروشروع کنیم یعنی بهارهشتادونه که توسه ماه وهجده روزه بودی تابه اندک زمان باقیمونده تااین بهاریعنی بهارنودوسه که توپنجاه ویک ماهه وهجده روزه میشی!!این پنجمین بهاریه که خونمون واقعابهاریه باوجودت،عطرتنت،گرمای دلنشین آغوشت،بوسه های شیرینت،خنده های شیرین ترازعسلت،مهربونیهای صمیمانت و....امسال دیگه منتظری ؛منتظرچهارشنبه سوری وسفره هفت سین وروزهای قشنگ عیدکه همه ازسال قبل حتی غذای مخصوص شب عیدرویادت بودوقتی ازتوسوال کردیم ومن وبابایی چه ذوقی میکنیم به خاطرداشتن دخترباهوشی مثل شما:  Dپنجاه ویک ماهگیت مبارک(یواشکی)این روزهاتوخیالت بیمارستان داری ویه خانوم پرستاری که مریضهاروخوب میکنی هرچی بهت میگیم دکتری...
12 اسفند 1392

این تویی؟؟!

باورش سخته هم برای من وهم برای باباکه به همین زودی یه خانوم مستقل ومودب ومرتب وهمه چی تموم داری میشی....نفسی دیروزعصروقتی بابااومددنبالمون تابریم خریدچون ازصبح خیلی کارداشتیم واتاق تکونی شماوحسابی خسته بودی گفتی مامی من نمیام شمابرید!!!من:واقعا میتونی بمونی؟؟ تو:آره یه کارتون دورابذاربرام تانگاه کنم وشمابیایید!!!! ته ته قلبم آشوب ومهمتراینکه نبایدجلوت نگرانی به توراه میدادم؛ استقبال کردم وباخوندن آیه وسوره وصلوات وقفل کردن درب ورودی رفتم ودلم روجاگذاشتم پیشت....حدودیک ساعت شدرفت وبرگشتمون وبیشتراز7بارباگوشی باباتماس گرفتی.شنیدن صدات عجب صفایی داشت....مبارک باشه یه مرحله جدیدازبزرگ شدنت.
27 بهمن 1392

حرفهای قشنگ!

عزیزدلمون اینروزها انقدرحرفهای جالب ودورازذهن وگاهی اوقات فیلسوفانه میزنی که باورکن خیلیاش باعرض معذرت یادم نیست الان اومدم این چندتایی روکه یادم هست سریع بنویسم1:خطاب به من:مامی اگه من به دنیانمیومدم تودلت واسه من تنگ میشد!!!2:مامی وقتی من  توشیکمت بودم توچجوری غذامیخوردی!!یه روزخونه مامانی خطاب به مامانی:مامانی توجوونیات یادته!!چه جالب مامانی دخترزاییده ،عزیزپسر!!به مامانی میگی :مامانی من میدونم وقتی مامی کوچولو بوده به شمامیگفته میخوام بزرگ شدم مادربشم وقتی هم رضاکوچولوبوده به عزیزمیگفته وقتی بزرگ شدم میخوام پدربشم!!بایدبعدازاین حرفهای قشنگت روسریع اینجایایه جای دیگه سریع بنویسم تایادم نره.یه نکته جالب اینکه الان تقریبایک هفته ای هس...
22 بهمن 1392

عکسهای جامونده ازپست قبلی

وقتی میرفتیم تهران برگشتم. دیدم چه تیپی زدی واسه خودت این عکس توتالارعروسی آقاحمید هروقت که میریم خونه سمیه جون کلی ازتوعکس میگیره نفسی! بعدازاینکه اون آقاگاوه روهدیه گرفتی سریع گفتی خوب این بشه مرد(یعنی همسر)عروس!وخلاصه یه زوج درست کردی.خوشبخت بشن مامی اینجاهم شدت علاقه شمابه عروس که هدیه مامانی هستش وفعلارفیق شفیق شماست واسمش شده بیتا. ...
19 بهمن 1392

50

عشق رویایی ماهمین چندساعت پیش ازتهران اومدیم ومن بایدطبق عادت پنجاه ماهگی روبهت تبریک میگفتم چون هم یه عددخوبیه وهم اینکه خوبه دیگه پنجاه ماهه هستی!رفته بودیم عروسی پسرخاله بابارضاکه شمابازم عروس دیدی وکلی کیف کردی وهم اینکه مادیداری تازه کردیم.وبهترازهمه اینکه زنعمونداهم بودوعمه که دیگه حسابی خوش گذروندی وشادی کردی الانم که من امیرم!وباهم اومدیم کافی شاپ(مثلا)ازنداجون،سمیه جون ومحمد(پسرعمه مامی)هم کادوگرفتی ودرکل ایام به کامت بود! برات میخونم:گل من آرشیدای من عزیزدردونه،خدامثل توفقط تودنیاساخته یه دونه...میدرخشی توی جمع عاشق برات فراوونه ..اماتومال منی تموم دنیامیدونه...آرشیداازراه رسیده خونه چراغونه...آسمون شهرمون ستاره بارونه...عاشق رنگ چ...
12 بهمن 1392

سرماخوردگی

عشق ونفسمون ازصبح جمعه مریض شدی بعدازحدودیک سال ونیم که یادم رفته بوداین روزای سخت رو!الان داروهات روخوردی وتوخوابی وحال عمومیت کمی بهتره امیدوارم زودخوب بشی.داغون میشیم وقتی مریضی خانووم کوچولو عطرتنت...نگاه قشنگت ...شیرین زبونیات...دلخوشی روزهای زندگی من ورضاست.... ...
22 دی 1392

یه دوازده دیگه!

توروزهای نوجوونی وجوونی وقتی دیدی دوازدهم هرماه روبه شماتبریک میگم یه وقت نگی مامی چه بیکاربوده!!یادت باشه یه مادرعاشق بودم وهستم وخواهم بود.چهل ونه ماهگیت مبارک نفسی.یک ماه ازروز قشنگ تولدت گذشت.الهی شکر.ازحال وهوای این روزهابگم که بعضی روزابه قدری شیطونی میکنی که من اینجوری میشم البته شیطونی که نه دوست داری ازصبح تاشب فقط بازی کنیم.اونم بازیهای خیالی شمارو.بعداینکه اسم اون دخترعروسکت روکه سمیه جون بهت کادو داده بودروگذاشتی رعناوشده خانوم اما(باتشدید)  واینکه اینروزهاعجیب برای هستی مادری میکنی!وقتی یه چنددقیقه تنهاش میذاری سریع پامیشی وبازبون شیرینت میگی:الهی مادربرات بمیره که تنهاموندی!! یه ضرب المثل میگی:پاتوازدمت درازترنکن!دیگه این...
12 دی 1392